مانده ام همای نمی فهمم . خودت بگو چرا؟!!

سکوت یلدا

سکوتی دلتنگ برای کسی که می خواهم او را از رویاهای خود بیرون بکشم تا  وقتهایی که پر از سکوت می شوم، روبروی لبخندش بنشینم و دلنشین ترین لحظه های زندگی  را در قاب کلمات و از لذت حضورش بنویسم...

حتی بنویسم از تو متشکرم!....از اینکه هستی و با حضورت  باعث خلقتِ قصه عشق در تمام وجودم می شوی...خلقتِ قصه ی بهار....خلقت قصه ای از قصر آرزوها كه در دلم می شکفد و آنگاه آسماني مي شود....قصه ي از تو گفتن....قصه یلدا در لحظه های حضورت که از افکارم چون پلک زدنی می گذرد....قصه ی لطافت واژه ه واژه هایت در شیرین ترین یلدایی که التهاب مرا با یادهای قشنگ ات آرام می کند!....

یلدا مبارک

+ مانده ام همای نمی فهمم....خودت بگو چرا؟!

+ خودت!

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی ام آذر ۱۳۹۶ساعت 16:35  توسط توسن  | 

کمان ابرو

دل عاشق به جان آمد زهجرانت کمــــان ابرو

بیا بنشین که جان سازم به قربانت کمان ابرو

مرا بیمار می داری زهجــــــــران آفرین برتو

سلامَت خواهم اما من زیزدانت کمان ابرو

زنم سیلی به خود تا هوشِ هوش آرَم تو را

که هشیاری کنی از بهر مستانت کمــــان ابرو

اگر یکدم تو هوش آیی از این سیلی زدنها

سپارم جان عاشق را به فرمانت کمان ابرو

 

هزاران عهد خودرا همچو یک پیمان نمی پایی

ولیــــکن پایبندم من به پیمانت کمـــان ابــــرو

شبـــی بازآ محبت کن به این دیوانــــه یکدم

چوشمعی پر گهر سازم شبستانت کمان ابرو

بیا در مکتب عشاق و درس دلبری  خوان

 که گردم دانش آموز دبستانت کمـــان ابرو

وفــــاداری و زیبایی چه نیـــکو لذتـــی دارد

درآمیز این دو را باهم به وجدانت کمان ابرو

 خـــدا را لیلی دوران مرا مهمـــــان مهـــرت کن

چو توسن طی کنم دشت و بیابانت کمان ابرو

+ نوشته شده در  جمعه سوم شهریور ۱۳۹۶ساعت 4:6  توسط توسن  | 
مطالب قدیمی‌تر